از روزی که رفتـی دل من تاب نـدارد

چشمم به ره است و هوس خواب ندارد

گفتــــــی کــه روی دیـــگر بـاز نـگردی

روحــم به قــفس هوای آفـــتاب نــدارد

شیـرینـی گفـــتار تـو مانـــده بـه دلــم

گـر زهــر بـنوشــم هــوس قندآب ندارد

تـاکــی بنــشینم در ایـن کــلبۀ تنــهایـی

عمری به غروب رفـته کـه مهـتاب نــدارد

چشـمم ز پــی ات ریــخته بســی اشـک

گــویـا آمـده قـحطـی و نمــی آب نــدارد

شـــده ام غـــرق بــه دریــای غـــمت

لبـــم خشـــک و هــوس آب نــــدارد

در دلم از عشـق تـــو بــاقــی نـــمانـــده

دریــای خشــکیـده جــوی آب نــــدارد

شـــده مجــــنون وصـــالــت دل مــن

عمــریـــست که منبر ومحراب نـــدارد

با دیــدن تــو مــی ننـــوشـــم هـــرگـــز

ســاقــی مـــی خـانــه کمــی آب نـدارد

"محبوبی"


همان روز که از دوسـتان خـزیــدم

به مثــل خـار در بوســتان خلـــیدم

شـــدم مجـنون وبـه غمـها رسـیـدم

به یـاد دوســتان رنجــها کشـــیدم

ازان ساعت که غربت پیشه کردم

فـراق دوســتان انـدیـشـه کــردم

همان روز که از دوسـتان رمـیدم

زبـان راسـخت با دنــدان جویـدم

چو دیدم دوست خود را سیرگشتم

به سن بیست و دوسال پیر گشـتم

ســرم درد آمـد و دردم دوا شـــد

نــگاه دوستــی بـرمــن روا شـــد

نمودم نام خـود منسـوب دوسـتان

که بودم من بسی محبوب دوستان

محبوبی

 


پــی اشـــک من ندانــم به کجا رسیـده باشـــد

زپی‌ات دویدنی داشت به رهی چکیـده باشـــد

تـب و تاب مـوج بایـــد زغـــرور بحــــر دیــــدن

چه رسد به حالم آنکس که تو را ندیده باشــــد

به نسیــــمی از اجــــابت چمــن حضور داریــم

دل چـــاک بال می‌زد سحری دمیـــده باشــــــد

به چمن زخون بسـمل همــه جا بهارناز اســــت

دم تیــــغ آن تبســــم رگ گـل بریـــده باشــــد

دل ما نداشت چیـــزی که توان نمود صیـــــدش

سر زلفت ازخجـالت چقــــدر خمیــــــده باشــد

چه بلندی وچه پستی چه عدم چه ملک هستــی

نشــــــــنیده‌ایم جای که کــــس آرمیــده باشد

همــه کس سراغ مطلب به دری رساند و نازید

من و نازنینـــــم جانــی که به لب رسیــده باشـد

به هزار پر ده بیــــــدل زدهان بــــی نشــانش

سخن شنیـــــده‌ام که کس ندیـــــده باشــــــد

میرزا عبدالقادر "بیدل"


بانوی من! ای جسم مرا روح دمادم
لبخند بزن تا برسانی به مرادم

لبخند بزن تا شود آسوده خیالم
از بابت قولی که زمانی به تو دادم

هربار دلم خواست تنت را بسرایم
در پیچ و خم راه، کم آورد مدادم

از باغچه‌ی پیرهنت سرزده انگار
سیبی که هوایی شد از آن حضرت آدم

آب دهنت شهد و زبان تو گزنده است
کندوی عسل را لبت آورده به یادم

بانو! به خدا دست خودم نیست ببخشید
از حد خودم آنور تر اگر پای نهادم

در سینه‌ام از بس که هوای تو برم داشت
حتی به نفس‌های خودم راه ندادم

تو برگی و من شاخه‌ی عاشق که در این فصل
هر ثانیه در وحشت پیچیدن بادم


تو رفتی و مرا تنها گذاشتی
اسیر مهنت و غمها گذاشتی

تو رفتی و منم در نیم راهی
مرا در جاده‌ی غوغا گذاشتی

تو رفتی و منم تنها شدم دوست
به قلبم نقش غم را جا  گذاشتی

چو رفتی و دیگر هم بر نگشتی
چه دردی بر من شیدا  گذاشتی

تو رفتی و دیگر حرف نگفتی
غمت را بر دل تنها گذاشتی

شنو درد من دیوانه یکدم
رفیق من مرا، ای وا گذاشتی

گرگان - گلستان
بعد از شنیدن خبر شهادت پسردایی عزیزم


عزا داری برای سواد 

به‌نام آنکه آدمی را آفرید و اسباب شناخت را در اختیار او گذاشت!
درد مندآ ! و حکمت آشنایا!
علم و دانش پدر، فهم و بینش پسر، معرفت و تعقل کاکا، شناخت و تفکر ماما، تعلیم و تعلم برادران، تربیه و تزکیه برادر زادگان، کتاب و کتابخانه پسران کاکا، مجله و ماهنامه فرزندان ماما، قلم و کاغذ برادران دینی، حرفت و صنعت نواسه‌ها مقیم خارج، اختراع و اکتشاف ساکن غرب نواسه‌های کاکا، عدالت و انصاف در نهانخانه ذهن خسر، رعایت حقوق و شایسته سالاری در عالم خیال خسر بوره‌ها، و بالآخره رسانه‌های خبری و امور اطلاعاتی و باقی اقوام معرفت و خود شناسی و خود نگری و خویشتن آگاهی و جهان بینی و زمان شناسی، به اطلاع بیدار دلان درد آشنا و طبیبان و معالجان امراض بلادت، و کور مغزی و کسالت، که مُسری به افراد و مهلک اجتماع اند - درد مندانه - می‌رسانند که مایه سعادت بشریت و اساس امتیاز انسانیت و تاج کرامت آدمیت یعنی سواد بوسیله تهاجم نیروی خود فراموشی و خود نشناسی و خود ی و خود باختگی، بمرتبت رفیع و منزلت منیع شهادت نائل گردید.
جنازه این زیر بنای آدمیت و رکن مهم مدنیت، در میدان وسیع جهالت به امامت رذیلت مآب حماقت، اداء و در گورستان کور دلی و قساوت، بدور از کیاست و ذکاوت به خاک سپرده می‌شود.
فاتحه نامردانه در ویرانه‌های ناآگهی از صبح کاذب غفلت، تا شام سیاه غباوت و تعزیت نابخردانه هم زمان در خرابه‌های نامردی و بی‌خردی برگذار می‌شود.
                                              مطلع باشند 

باعرض تسلیت بدوی متلهف و متأسف آدمیزاده سرگردان نجیبی کروخی 
قرن 2800   برج زور    روز زر    شب تزویر


"مسجد مهتر و معبد برتر" 

مسجد نمونه، مسجدی است که کنشت یهودیت، کلیسای مسیحیت، واتیکان پاپ، بتکده‌های هندوئیزم، مجسمه‌های بودییزم، آتشکده زردشت، کاخ سفید آمریکا، قصر کرملین، شورای امنیت پنتاگون، پارلمان بریتانیا، دفتر صهیونیسم و مراکز بدعات و خرافات از بیداری و بیدار گری آن بلرزند و بهراسند و در اضطراب به سر ببرند .
نه خوابگاهی برای پیرمردان و آسایشگاهی برای بیکاران و نه هم محلی برای تلاوت بدون تدبر و قرائتی خالی از تفکر و قیام و قعودی و جلوسی و سجودی بدون اثری در عمل.
                                               مولانا نجیبی کروخی


نگاهی بر زندگی شیخ عطار نیشابوری:
نامش محمد بن ابراهیم لقبش فریدالدین و کنیه‌اش ابوحامد بود در شعرهایش بیشتر عطار و گاهی نیز فرید تخلص کرده است.
    این چه شوریست از تو در جان ای فرید
                                نعره زن از صد زبان هل من مزید؟

عطار یکی از شاعران و عارفان قرن ششم و هفتم و یکی از بلند آوازه‌ترین ستارگان ادبیات فارسی و عرفان اسلامی است. وی در سال ۵۴۰ ه‌ق. در نیشابور به دنیا آمده است و در سال ۶۱۸ ه‌ق در هنگام حمله مغول به شهادت رسید این مرد را جهان با عنوان شیخ عطار نیشابوری می‌شناسد.
عطار عصر دردهای ناشی از حمله مغول را از ۶ یا ۷ سالگی مشاهده کرد. او شکنجه‌ها و خرابی‌ها و ها و ترس و درد و وحشت را می‌دید و همین عامل باعث شد که در آثار عطار مرگ اندیشی و درد اندیشی نمود داشته باشد.
گفته اند در عرفان استاد ویژه‌ای نداشته و علاقه به رسم و رسوم معمول صوفیان نشان نمی‌داد. عطار در کنج عطاری خویش با مردم زندگی می‌کرد و دردهایشان را درمان می‌کرد و از خانقاه دوری می‌کرد خانقاه وی عطاری‌اش بود و خدمت به مردم دردکشیده سیر وسلوکش.
عطار عاشق بود عشق حقیقی که نتیجه‌اش عرفان و شهود است. شیخ محمود شبستری عارف بلند آوازه در باره عطار گفته است:
             مرا از عاشقی خود عار ناید
                         که در صد قرن چون عطار ناید

 شیخ عطار مراحل سیر و سلوک را گزرانیده است و به قول مولانا هفت شهر عشق را گشته است:
           هفت شهر عشق را عطار گشت
                               ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

در کتاب مرصاد العباد از نجم الدین رازی، نفخات الانس جامی و آثار مولوی از عطار نیشابور یاد شده است.
اسرار نامه، الهی نامه، منطق الطیر، مصیبت نامه، مختار نامه، دیوان اشعار و تذکره الاولیا از جمله مهمترین آثار عطار نیشابوری است.
عطار یکی از شاعران و عارفان بزرگ متصوفه و از مردان نام‌آور تاریخ ادبیات ایران است. سخنش ساده و گیراست و برای بیان مقاصد عرفانی خود بهترین راه را که همان آوردن کلام ساده و  بی پیرایه و خالی از هرگونه آرایش است، انتخاب کرده است. 
نمونه از کلام عطار:
        ره میخانه و مسجد کدام است
                        که هردو بر من مسکین حرام است

        نه در مسجد گذارندم که رند است 
                        نه در میخانه کین خمار خام است

       میان مسجد و میخانه راهیست 
                       بجوئید ای عزیزان کین کدام است

       به میخانه امامی مست خفته است
                    نمی دانم که این بت را چه نام است
      مرا کعبه خرابات است امروز 
                           حریفم قاضی و ساقی امام است

        برو عطار کو خود می‌شناسد
              که سرور کیست و سرگردان کدام است


خواب تنها غذای است، که انسان از آن سیر نمی‌شود؛ یعنی برخی افراد هر چه بخوابند، انگار هنوز سیر نشده‌اند و مایل‌اند بیشتر بخوابند. تا هنوز این به اثبات رسیده است که خواب زخیره نمی‌شود. بنابراین، نمی‌توان گفت: من امشب زیاد می‌خوابم چون قرار است هفته‌ی آینده دو شب نخوابم. 

۱- بهترین و مهم‌ترین راهکار، برای بهتر انجام‌دادن هرکاری، از جمله: بیدار شدن صبحزود، تصمیم و اراده‌ی قوی است؛ چنانکه گفته‌اند: خواستن، توانستن است. پس اگر بخواهید می‌توانید؛ حتی شمائیکه همیشه تا ساعت ۱۰ روز می‌خوابید.
۲- زود خوابیدن: یکی دیگر از عوامل که سبب می‌شود، صبحزود بیدار شوید، این است، که شب زودتر بخوابید، تا فردا زودتر بیدار شوید.
۳- تغییر زنگ هشدار گوشی: برای بیدار شدن از خواب، از هشدار تلفن استفاده نمایید؛ اما: همیشه از زنگ‌های متفاوتی استفاده کنید. این تنوع هم باعث می‌شود، زودتر از خواب بیدار شوید.

۴- کمک‌گرفتن از همسر یا دوستان: از همسر یا دوستان‌تان بخواهید، در ساعت مشخصی، شما را از خواب بیدار کنند.

۵- به رخ دیگران کشیدن: صبح‌زود بیدار شدن خود را به رخ دیگرا بکشید، این کار انگیزه‌ی شما را به صبح‌زود بیدار شدن، افزایش می‌دهد.


از روزی که رفتـی دل من تاب نـدارد

چشمم به ره است و هوس خواب ندارد

گفتــــــی کــه روی دیـــگر بـاز نـگردی

روحــم به قــفس هوای آفـــتاب نــدارد

شیـرینـی گفـــتار تـو مانـــده بـه دلــم

گـر زهــر بـنوشــم هــوس قندآب ندارد

تـاکــی بنــشینم در ایـن کــلبۀ تنــهایـی

عمری به غروب رفـته کـه مهـتاب نــدارد

چشـمم ز پــی ات ریــخته بســی اشـک

گــویـا آمـده قـحطـی و نمــی آب نــدارد

شـــده ام غـــرق بــه دریــای غـــمت

لبـــم خشـــک و هــوس آب نــــدارد

در دلم از عشـق تـــو بــاقــی نـــمانـــده

دریــای خشــکیـده جــوی آب نــــدارد

شـــده مجــــنون وصـــالــت دل مــن

عمــریـــست که منبر ومحراب نـــدارد

با دیــدن تــو مــی ننـــوشـــم هـــرگـــز

ســاقــی مـــی خـانــه کمــی آب نـدارد

"محبوبی"


همان روز که از دوسـتان خـزیــدم

به مثــل خـار در بوســتان خلـــیدم

شـــدم مجـنون وبـه غمـها رسـیـدم

به یـاد دوســتان رنجــها کشـــیدم

ازان ساعت که غربت پیشه کردم

فـراق دوســتان انـدیـشـه کــردم

همان روز که از دوسـتان رمـیدم

زبـان راسـخت با دنــدان جویـدم

چو دیدم دوست خود را سیرگشتم

به سن بیست و دوسال پیر گشـتم

ســرم درد آمـد و دردم دوا شـــد

نــگاه دوستــی بـرمــن روا شـــد

نمودم نام خـود منسـوب دوسـتان

که بودم من بسی محبوب دوستان

محبوبی

 


پــی اشـــک من ندانــم به کجا رسیـده باشـــد

زپی‌ات دویدنی داشت به رهی چکیـده باشـــد

تـب و تاب مـوج بایـــد زغـــرور بحــــر دیــــدن

چه رسد به حالم آنکس که تو را ندیده باشــــد

به نسیــــمی از اجــــابت چمــن حضور داریــم

دل چـــاک بال می‌زد سحری دمیـــده باشــــــد

به چمن زخون بسـمل همــه جا بهارناز اســــت

دم تیــــغ آن تبســــم رگ گـل بریـــده باشــــد

دل ما نداشت چیـــزی که توان نمود صیـــــدش

سر زلفت ازخجـالت چقــــدر خمیــــــده باشــد

چه بلندی وچه پستی چه عدم چه ملک هستــی

نشــــــــنیده‌ایم جای که کــــس آرمیــده باشد

همــه کس سراغ مطلب به دری رساند و نازید

من و نازنینـــــم جانــی که به لب رسیــده باشـد

به هزار پر ده بیــــــدل زدهان بــــی نشــانش

سخن شنیـــــده‌ام که کس ندیـــــده باشــــــد

میرزا عبدالقادر "بیدل"


بانوی من! ای جسم مرا روح دمادم
لبخند بزن تا برسانی به مرادم

لبخند بزن تا شود آسوده خیالم
از بابت قولی که زمانی به تو دادم

هربار دلم خواست تنت را بسرایم
در پیچ و خم راه، کم آورد مدادم

از باغچه‌ی پیرهنت سرزده انگار
سیبی که هوایی شد از آن حضرت آدم

آب دهنت شهد و زبان تو گزنده است
کندوی عسل را لبت آورده به یادم

بانو! به خدا دست خودم نیست ببخشید
از حد خودم آنور تر اگر پای نهادم

در سینه‌ام از بس که هوای تو برم داشت
حتی به نفس‌های خودم راه ندادم

تو برگی و من شاخه‌ی عاشق که در این فصل
هر ثانیه در وحشت پیچیدن بادم


تو رفتی و مرا تنها گذاشتی
اسیر مهنت و غمها گذاشتی

تو رفتی و منم در نیم راهی
مرا در جاده‌ی غوغا گذاشتی

تو رفتی و منم تنها شدم دوست
به قلبم نقش غم را جا  گذاشتی

چو رفتی و دیگر هم بر نگشتی
چه دردی بر من شیدا  گذاشتی

تو رفتی و دیگر حرف نگفتی
غمت را بر دل تنها گذاشتی

شنو درد من دیوانه یکدم
رفیق من مرا، ای وا گذاشتی

گرگان - گلستان
بعد از شنیدن خبر شهادت پسردایی عزیزم


عزا داری برای سواد 

به‌نام آنکه آدمی را آفرید و اسباب شناخت را در اختیار او گذاشت!
درد مندآ ! و حکمت آشنایا!
علم و دانش پدر، فهم و بینش پسر، معرفت و تعقل کاکا، شناخت و تفکر ماما، تعلیم و تعلم برادران، تربیه و تزکیه برادر زادگان، کتاب و کتابخانه پسران کاکا، مجله و ماهنامه فرزندان ماما، قلم و کاغذ برادران دینی، حرفت و صنعت نواسه‌ها مقیم خارج، اختراع و اکتشاف ساکن غرب نواسه‌های کاکا، عدالت و انصاف در نهانخانه ذهن خسر، رعایت حقوق و شایسته سالاری در عالم خیال خسر بوره‌ها، و بالآخره رسانه‌های خبری و امور اطلاعاتی و باقی اقوام معرفت و خود شناسی و خود نگری و خویشتن آگاهی و جهان بینی و زمان شناسی، به اطلاع بیدار دلان درد آشنا و طبیبان و معالجان امراض بلادت، و کور مغزی و کسالت، که مُسری به افراد و مهلک اجتماع اند - درد مندانه - می‌رسانند که مایه سعادت بشریت و اساس امتیاز انسانیت و تاج کرامت آدمیت یعنی سواد بوسیله تهاجم نیروی خود فراموشی و خود نشناسی و خود ی و خود باختگی، بمرتبت رفیع و منزلت منیع شهادت نائل گردید.
جنازه این زیر بنای آدمیت و رکن مهم مدنیت، در میدان وسیع جهالت به امامت رذیلت مآب حماقت، اداء و در گورستان کور دلی و قساوت، بدور از کیاست و ذکاوت به خاک سپرده می‌شود.
فاتحه نامردانه در ویرانه‌های ناآگهی از صبح کاذب غفلت، تا شام سیاه غباوت و تعزیت نابخردانه هم زمان در خرابه‌های نامردی و بی‌خردی برگذار می‌شود.
                                              مطلع باشند 

باعرض تسلیت بدوی متلهف و متأسف آدمیزاده سرگردان نجیبی کروخی 
قرن 2800   برج زور    روز زر    شب تزویر


"مسجد مهتر و معبد برتر" 

مسجد نمونه، مسجدی است که کنشت یهودیت، کلیسای مسیحیت، واتیکان پاپ، بتکده‌های هندوئیزم، مجسمه‌های بودییزم، آتشکده زردشت، کاخ سفید آمریکا، قصر کرملین، شورای امنیت پنتاگون، پارلمان بریتانیا، دفتر صهیونیسم و مراکز بدعات و خرافات از بیداری و بیدار گری آن بلرزند و بهراسند و در اضطراب به سر ببرند .
نه خوابگاهی برای پیرمردان و آسایشگاهی برای بیکاران و نه هم محلی برای تلاوت بدون تدبر و قرائتی خالی از تفکر و قیام و قعودی و جلوسی و سجودی بدون اثری در عمل.
                                               مولانا نجیبی کروخی


ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث، قبادیانی بلخی، ملقب به حجت، در سال ۳۹۱ ه‌ق در قبادیان از توابع بلخ، چشم به جهان گشود. حکیم ناصر خسرو از جوانی برای فراگرفتن علوم و فنون ادبی پرداخت و قرآن کریم را حفظ کرد. در ۲۷ سالگی به دربار راه‌یافت و در دربار امیران و شاهان غزنوی و سلجوقی به دبیری پرداخت. در اثر خوابی که در سال ۴۳۷ ه‌ق دید، ذهنش متحول شد و به گفته‌های علماء که شریعت عقلی نیست، بلکه تعبدی است، قانع نشد.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بزرگترین مرجع بالیوود پارسی بادام زمینی روکش دار سرگرمی - خنده - عکس تنها hojjatabbasi چاق چاقی Sydneyhqqli1 site